ساشی کوچولو پس از این که برادرش متولد شد، از پدرومادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مبادا مثل تمام دخترهای چهارساله احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند یا به زمین بیندازد. از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با آن طفل با مهربانی رفتار می کرد تا این که درخواست او مبتنی بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه کرد و پدرومادرش اجازه دادند.

ساشی با غرور به اتاق طفل رفت و در را بست، لای آن را کمی باز گذاشت. برای پدرومادر کنجکاو وجود چنین شکافی کافی بود تا وی را ببینند و به سخنانش گوش فرا دهند. آنان دیدند که ساشی کوچولو با آرامی به سوی برادر نوزاد خود رفت، صورتش را به صورت او نزدیک کرد و به آرامی گفت

"طفلک، به من بگو پیش خدا بودن چه احساسی دارد. من دارم فراموش می کنم."
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/24 - 12:09
پیوست عکس:
6l3ng4ixg2ra1e326lwl.jpeg
6l3ng4ixg2ra1e326lwl.jpeg · 510x637px, 231KB
دیدگاه
mahnaz

بود

1392/05/25 - 04:43